به نام هستی بخش مهربان

 

تقدیم به همکار محترم آقای کدوری که با عشق و دوست داشتن خیلی آشناست.

 

باد وزید و قطره های  باران  بر زمین  نشست . کشاورز پیر از جا  پرید و پنجره را  گشود .   دستهایش را بیرون برد و دانه های سرد باران را به گرمی فشرد. باد به صورتش خورد و اشکهایش را از گونه اش دزدید

حالا اشکهای کشاورز زیر باران دردست باد بود گوهرهای گرانبهایی که به سادگی آنها را از دست نمی داد ارزش اشکهای پیرمرد را خوب می دانست .احساس می کرد گرانبها ترین چیز جنوبشرقی را در دست دارد به دل باران زدابرها را درید واز رعد و برق گذشت آن قدر سرعت داشت که نفهمید کی از بهشت گذشت و به خدا رسید

به خدا سلام کرد و زانو زد . خدا لبخندی به او زد : چه هدیه آورده ای ؟ باد دستش را گشود و مروارید ها را در دست خدا گذاشت و شرمنده به میان باران بازگشت. 

نویسنده: امان ا... افشاری پور مدیر دبیرستان امام حسین ( ع )

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد