شکوه بندگی

دلت را با خــــــداوند آشنا کن

زعمق جان خدایت را صدا کن

دل غفلت زده مانند سنگ است

مــس دل را به یـــاد او طلا کن

شکوه بندگی درخاکساری ست

خضوع و بندگی پیش خـــدا کن

تو غرق نعمت پروردگــــاری

بیــــا و حـــق نعمــت را ادا کن

نشان حق شناسی در نماز است

بیـــا و با خــــــدا قدری وفا کن

رکوعی، سجده ای، اشکی، خضوعی

به پیش آن"یکی"قامت دو تا کن

به سوی او گشــــا دست نیازی

به درگـــــاه بلند او دعــــــا کن

به سنگ توبه ای بشکن دلت را

غرور و سرگَرانی را رها کن

شعراز: جواد محدثی

اجرای تئاتر

نمایشنامه وقت وصال با اجرای زیبای گروه انصارالمهدی دبیرستان صبح امروز با هنر مندی دانش آموزان این واحد آموزشی به روی صحنه رفت.موضوع این نمایش یاد آوری ارزشهای دفاع مقدس و  معنویت حاکم بر فضای جبهه هانگاهی به عوامل موثر در پیروزی انقلاب بود که به نحو شایسته ای  در سالن اجتماعات مدیریت آموزش و پرورش بم به روی صحنه رفت 

این نمایش همچنین نگاهی نیز به واقعه عاشورا و نقش اعتقادات در پیروزی بر رژیم شاه و جهاد در مقابل دشمنان دارد.گروه نمایش بیش از یک ماه است با مساعدت مدیر و معاونین در راه تمرین و اجرای این نمایش تلاش و کوششی مضاعف را داشته است.

چشم به راه سپیده

تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند که تو را پیش از این هم دیده اند. و راست می گویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی. جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...
و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه آدینه ای دیگر با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم.
یک نفر مانند خورشید
این منم با گیوه هایی پینه بسته
کهنه، خسته
در نگاه سنگفرش خیره تاریک
در سکوت رقص سرد کوچه باریک
کوله بار خاطراتم را به دوشم می کشم
با دستهایی زخم بسته
خاطری از هم گسسته
می رسد اما کسی روزی از این راه
می کشد دست نوازش
بر سر این بی کس با خود نشسته
یک نفر مثل گلی بر خاک سرد مرده، رسته
از طلسم روزگار سفله رسته
قفل غفلت را شکسته
یک نفر در مخمل مه
دشت تا کوه،
شهر تا ده
پا به پای ماه و خورشید
سال تا سال عید تا عید
هم نوای نای چوپان
هی هی و هی های چوپان
یک نفر هم پای باران
می رسد مثل بهاران
شعر او چون شعر جوبار
در سکوت شوره زاران
یک نفر مثل پرنده
بالهای او تپنده
خستگیها روی دوشش
باد و طوفان
گوشه ای از شور تصنیف خروشش
یک نفر مانند خورشید
می رسد
از پشت این شبهای نومید
محمد امین پور
بی غروب
تو آرامی تو آشوبی، تو خوبی
تو می آیی که زشتی را بروبی
تو چون ماهی ولی کاهش نداری
تو خورشیدی ولیکن بی غروبی
مرحوم قیصر امین پور
قیام او
نگار من اگر از غیب در شهود آید
به پای بوسی او هر چه هست و بود آید
غبار درگه او تا کشد چو سرمه به چشم
مسیح از فلک چهارمین فرود آید
به شوق دیدن آن شهریار گل، بلبل
به وجد خیزد و در نغمه و سرود آید
طراز قامت او را فلک کشد تکبیر
چو او قیام کند، چرخ در قعود آید
همان که برکند از خاک ریشه بیداد
همان که بگسلد از ظلم تار و پود، آید
امام عصر به اجرای حکم شرع مبین
ولی امر به برپایی حدود آید
ز هجر خاطر «آشفته» دارم و غم نیست
همان که خواهدم این غم ز دل زدود، آید